چای برای دو نفر

به سراغ من اگر می آیی، کمی آهسته تر از دوست بیا، که ترک خورده ام از پیش در این تنهایی، ترکم می شکند

چای برای دو نفر

به سراغ من اگر می آیی، کمی آهسته تر از دوست بیا، که ترک خورده ام از پیش در این تنهایی، ترکم می شکند

دیوانگی

به نبودنت که فکر می کنم، دیوانه می شوم

اگر یک روز رفتی و خنده های مستانه ام را دیدی دلگیر مشو

بگذار لااقل یک دیوانه سرخوش باشم در حال دیوانگی.

قانون شکن

در این تقاطع مملؤ ز رهگذر؛

.

هر مدعی که خواست ز قلبت عبور کرد

هر رهگذر که خواست کنارت ظهور کرد

تنها منم که پشت چراغ ایستاده ام

اما به احترام تو قانون شکن، ببین

من خود به گام های خودم

ایست داده ام.

نمی آیی

تو که در این شب طولانی نمی آیی

لااقل به ماه بگو مهتاب را با خودش ببرد

نمی خواهم هیچ چیز روی گونه هایم برق بزند.

به زبان ساده تر بگویم؛

"تو که نمی آیی، همان بهتر که ماه هم برود."

آخه چی بگم؟؟؟

میدونی از چی ناراحت می شم،

کاری رو انجام می دی که ناراحتم می کنه،

بهم می گی که فلان کار رو انجام دادم،

ناراحت می شم،

و تو نتیجه می گیری که چیزایی که ناراحتم می کنه رو نباید بهم بگی.

.

آخه من چی بگم به تو؟

اسم این شد علاقه ؟؟؟

.

پ.ن : فقط یک درد دل بود.

جریمه

گاهی برای پرش های بلند باید پا پس گذاشت و گاهی برای ماندن باید رفت ، حتی کوتاه .

وقتی نمی شود حریف این دل بی سرو پا شد باید تنبیهش کرد،باید آویزانش کرد از سقف باغچه تنهایی. کمی که در زندان تنهایی بماند شاید...، نه، باید آدم شود.

باید بفهمد که دنیا هرکی به هرکی است. یکی به یکی که نیست. فقط من و فقط او یعنی چه؟؟؟ همه چیز شده کمی من در برابر کمی او. باید بفهمد اینهمه من در برابر این ناچیز یا حتی اینهمه از دیگری، چقدر جرم سنگینی است.

این دل حتی اگر جنونش هم ثابت شود نمی شود از گناهش گذشت.

اینجا تنها دادگاهیست که مجنون بودن خود گناه است چه رسد به مجنون گناهکار بودن.

اینجا مجنون تبرئه نمی شود، بیخود تقلی نکن دیوانه.

این دل تا می تواند نباید دیوانگی کند.تا می تواند نباید پابند کسی شود .

فعلا کمی در زندان تنهایی باید آب خنک بخورد و فراموشی تمرین کند، باید در این مدت خست را یاد بگیرد و به این راحتی وابسته نشود به احدی.

هروقت تمام دیوارهای زندان از جمله « فاصله » پر شد و این سر مشق را تبدیل به سیاه مشق کرد، آزاد خواهد شد. 

گناهکار؛ فعلا تنهایی را تمرین کن.

نوازش

وقتی از دستم ناراحت می شوی

عادلانه این است که با دستانم آرامت کنم.

و تو هنوز بی قراری ...،
مرا ببخش که فاصله ها نمی گذارند نوازشت کنم.

خواب

خوابم می آید

ولی هیچ وقت هیچ چیز را با خودش نمی برد

ای خواب

امشب که آمدی

مرا با خودت آنقدر دور ببر که راهم را گم کنم

سهمِ حق من

دلم گاهی دردِ عجیبی را تجربه می کند

نمی دانم غصه است، دلشوره است، یا تنهایی است؟

نمی دانم.

ولی حس بدیست.

هر سه را  دارد...

غصه که دارم وقتی شبی که سهم من است، تقسیم می شود با دیگران.

دلشوره که دارم وقتی به نداشتنت می اندیشم.

و تنهایی هم که کارِ پاره وقت همیشگی ام است، حتی آن زمان هایی که با هم هستیم لحظاتی را آن دیگران از مَنَت می گیرند.

امشب داشتم می گفتم به او؛ آزادت می گذارم تا به احترام احساسشان بی من، با آنها بگذرانی و این را هم اضافه کردم که ای کاش آن دیگران هم بدانند که باید و به احترامم بگذارند لحظاتی را با تو خلوت کنم.

نگذاشتند؟

مهم نیست.

یادم می رود.

پس باز هم لبخند می زنم

...

آنچه امشب نوشتم پاره ای بلند بود از دلم

از این شبهایی که سهم من...، نه

از این شبهایی که حقِ من بود.




امشب

لا اقل امشب را قسمت نمی کردی...

دیوار سر ریز

بیا برویم کمی راه برویم روی برگ های پیر

در امتداد دیوار کوتاه سر ریز شده

همانی که با همه ی کوتاهی، خطیست میان باغ سر به زیر و منِ سر به هوا

شال و کلاه کن؛

با همگامی تو این دیوار دیگر خط تقارن دو ویرانه ی سرما زده نخواهد بود.

.

پ.ن: آفریده شده ای تا معادلات را بر هم بزنی.