وقتی از دستم ناراحت می شوی
عادلانه این است که با دستانم آرامت کنم.
و تو هنوز بی قراری ...،
مرا ببخش که فاصله ها نمی گذارند نوازشت کنم.
خوابم می آید
ولی هیچ وقت هیچ چیز را با خودش نمی برد
ای خواب
امشب که آمدی
مرا با خودت آنقدر دور ببر که راهم را گم کنم
دلم گاهی دردِ عجیبی را تجربه می کند
نمی دانم غصه است، دلشوره است، یا تنهایی است؟
نمی دانم.
ولی حس بدیست.
هر سه را دارد...
غصه که دارم وقتی شبی که سهم من است، تقسیم می شود با دیگران.
دلشوره که دارم وقتی به نداشتنت می اندیشم.
و تنهایی هم که کارِ پاره وقت همیشگی ام است، حتی آن زمان هایی که با هم هستیم لحظاتی را آن دیگران از مَنَت می گیرند.
امشب داشتم می گفتم به او؛ آزادت می گذارم تا به احترام احساسشان بی من، با آنها بگذرانی و این را هم اضافه کردم که ای کاش آن دیگران هم بدانند که باید و به احترامم بگذارند لحظاتی را با تو خلوت کنم.
نگذاشتند؟
مهم نیست.
یادم می رود.
پس باز هم لبخند می زنم
...
آنچه امشب نوشتم پاره ای بلند بود از دلم
از این شبهایی که سهم من...، نه
از این شبهایی که حقِ من بود.
بیا برویم کمی راه برویم روی برگ های پیر
در امتداد دیوار کوتاه سر ریز شده
همانی که با همه ی کوتاهی، خطیست میان باغ سر به زیر و منِ سر به هوا
شال و کلاه کن؛
با همگامی تو این دیوار دیگر خط تقارن دو ویرانه ی سرما زده نخواهد بود.
.
پ.ن: آفریده شده ای تا معادلات را بر هم بزنی.