مرد جوان هر روز با کمی خجالت از خواهر کوچکش می پرسید:
- یلدا، امروز هم ترنم را دیدی؟
و دخترک در حالی که نگاه مستقیمش را از برادر می دزدید پاسخ می داد:
- دیدم، اما حرفی نزد یحیی جان.
.
.
.
آن روز یحیی از همیشه شکسته تر بود و این را می شد از برجستگی رگ کنار پیشانی اش براحتی فهمید.
درحالی که با دست موهای آشفته اش را مرتب می کرد، به چهار چوب در تکیه زد.
هنوز داشت با نگاهش مقدمه چینی میکرد برای طرح سوالِ هر روزی که یلدا با صدایی آرام گفت:
- به تو گفته بودم ترنم عادت به بی وفایی دارد، دیگر منتظر چه هستی؟
یحیی در حالی که سخت تلاش می کرد تا منطقش را استوار تصویر کند، با بغضی نازک پاسخ داد:
- خب... خب هرکسی در این دنیا به یک چیز عادت دارد،
ترنم به بی وفایی؛ من هم به انتظار