از خیابان که می گذشت باد به شال طوسی روی سرش می خورد و گیسوان خرمایی رنگش را بیش از پیش نمایان می ساخت.
کیف مشکی ای را که در دست راست داشت، به دست دیگرش داد. از همان فاصله سنگینی کیف کاملا مشهود بود.
درونش را پر کرده بود از هرچه برای من جذاب است.
نزدیک که شد بر سر دو راهی شیب شانه ی خسته اش و چشمان کمر بسته اش ماندم.
یکی سنگینی عشق او به من را میکشید و دیگری سنگینی عشق من را به او.
چشمانش کمر بسته بود به صید جانم، تاب نیاوردم و کیف را از دستش گرفتم.
اما او حتی شک هم نکرد که من کیف را گرفتم تا با خیال راحت دل به نگاه پاکش بسپارم.
به آرامی تشکر کرد.
آرامتر خندیدم
و با خود گفتم:
چه کیف سنگین با برکتی
چون دیگر ...
من بودم و عشقبازی با جذبه چشمان اهورایی و گیسوان خرمایی رنگش